طاووس و لاکپشت
داستان طمع
روزی روزگاری، طاووس و لاکپشتی بودن که دوستای خوبی برای هم بودن . طاووس نزدیک درخت کنار رودی که لاکپشت زندگی میکرد، خونه داشت. هر روز پس از اینکه از رودخانه آبی میخورد ، برای سرگرم کردن دوستش میرقصید.
از قضای بد روزی، یک شکارچی پرنده، طاووس را به دام انداخت و خواست که اونو به با خودش ببره. پرنده غمگین، از شکارچیاش خواهش کرد که بهش اجازه بده از لاکپشت خداحافظی کنه.
شکارچی خواهش طاووس رو قبول کرد و اونو پیش لاکپشت برد. لاکپشت از این که میدید دوستش اسیر شده خیلی ناراحت شد . به همین خاطر از شکارچی خواهش کرد که طاووس رو در عوض دادن هدیهای با ارزش رها کنه. شکارچی قبول کرد . بعد، لاکپشت داخل آب رفته و بعد از لحظهای با مرواریدی زیبا بیرون اومد. شکارچی که از دیدن این کار لاکپشت متحیر شده بود فوری اجازه داد که طاووس بره. مدت کوتاهی بعد از این ماجرا، مرد حریص برگشت و به لاکپشت گفت که برای آزادی پرنده ، چیز کمی گرفته و تهدید کرد که دوباره طاووس رو اسیر میکنه، مگه اینکه مروارید دیگهای شبیه مروارید قبلی بگیره. لاک پشت که قبلا به دوستش نصیحت کرده بود برای آزاد بودن ، به جنگل دوردستی برود ،خیلی از دست مرد حریص، عصبانی شد.
لاکپشت گفت: بسیار خوب، اگه اصرار داری مروارید دیگهای شبیه قبلی داشته باشی، مروارید رو به من بده تا عین او نو برات پیدا کنم. شکارچی به خاطر طمعش، مروارید رو به لاکپشت داد. لاکپشت در حالیکه با شنا کردن از مرد دور میشد گفت: من نادان نیستم که یکی بگیرم و دوتا بدم. بعد بدون اینکه حتی یه مروارید به شکارجی بده، در آب ناپدید شد.
نقل از اینترنت مطالبزیبا
کاش می شد خنده را تدریس کرد
کارگاه خوشدلی تاًسیس کرد
کاش می شد عشق را تعلیم داد
ناامیدان را امید و بیم داد
شاد بود و شادمانی را ستود
با نشاط دیگران ، دلشاد بود
کاش می شد دشمنی را سر برید
دوستی را مثل شربت سر کشید
دشمن بی رحمی و اجحاف بود
دوستدار نیکی و انصاف بود
کاش می شد پشت پا زد بر غرور
دور شد از خود پسندی، دور دور
با صفا و یکدل و آزاده بود
مثل شبنم بی ریا و ساده بود
از دو رنگی و ریا پرهیز کرد
کینه را در سینه حلق آویز کرد
کاش می شد ساده و آزاد زیست
در جهانی خرم و آباد زیست
آرامش ظهرابی